مادر بزرگ...
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را،
که در کودکی بسته بودی به بازوی من!
در اولین حمله ی ناگهانی ِ تاتارِ عشق،
خمره ی دلم
بر ایوانِ سنگُ سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت!
من چشم خورده ام!
من چشم خورده ام!
من تکه تکه از دست رفته ام،
در روز روزِ زندگانیم...
۸ سال از رفتنت گذشته ... ولی هنوز عادت نکردم و دلم برات خیلیتنگ شده ... بغلم کن ...
خطا كردم......برچسب : نویسنده : zehn-e-abi بازدید : 37